یکشنبه چهارم اکتبر
(نهم ماترس 2010) این عنوان، نتیجه اخلاقی دو حکایت زیر است ...
آیزوپ میگوید مردی دو دختر داشت که یکی را به یک باغبان شوهر داده بود و دیگری را بیک خشت مال. یکروز بدیدن دختر اولی رفت و احوالش را پرسید. دختره گفت همه چیز بر وفق مراد است فقط یک آرزو دارد و آن اینکه باران ببارد تا درختهای باغ تر و تازه بمانند
روز دیگر به دیدار آن یکی دخترش رفت و از او شنید که آرزویش اینست که آفتاب داغ ادامه پیدا کند تا خشتها خشک شوند. و او پیش خود گفت حالا که آرزوی دخترهایش اینقدر متضادند پس آرزوی خودش چه باید باشد؟! ...
میگویند روزی ملا با پسر جوانش که بر خرشان سوار بود به دهی میرفتند. چند نفری از آن طرف گذشتند و پچ پچ کردند که این پسره عجب بی رحم است که میگذارد پدر پیرش پیاده پشت سر خر راه برود. آندو فکری کردند و تصمیم گرفتند پدر سوار بر خر شود. چند نفر بعدی باز انتقاد کردند، و آنها هر دو پیاده شدند. بعدیها انتقاد کردند و آنها هر دو سوار شدند. بعدیها انتقاد کردند و آنها خر را بدوش کشیدند و رفتند ...
و اینست پایان کار کسانی که خیال میکنند میتوانند همه را راضی کنند!
و امروز که باز دارم باین موضوع فکر میکنم چیز تازهای بنظرم نمیرسد بجز اینکه تکرار کنم که نتیجه گیریمان نباید این باشد که ما نباید بحرف دیگران گوش کنیم، چون گاهی لازم و مفید است
ولی مشکل آنست که لازم میشود به عقلمان رجوع کنیم!